مخاطب ۲۴، تاریخ روابط بینالملل مملو از لحظاتی است که در آن قدرتهای بزرگ، بیتوجه به اراده و خواست ملتهای کوچکتر، بر سرنوشت آنها تصمیم گرفتهاند. این لحظات تاریخی اغلب بهعنوان نقاط عطفی در حافظه سیاسی ملتها ثبت شدهاند و نشان دادهاند که منطق مسلط بر نظام بینالملل چیزی جز Realpolitik یا واقعگرایی قدرتمحور نیست. در چنین منطقی، ارزش و جایگاه کشورها نه براساس ادعاهای حقوقی یا اصول اخلاقی، بلکه بر پایه میزان قدرت سخت و نرم، موقعیت ژئواستراتژیک، و توان مقاومت در برابر سیاست قدرتهای بزرگ و فشارهای خارجی تعیین میشود.
کنفرانس تهران در سال ۱۹۴۳ و نشست آلاسکا در سال ۲۰۲۵ دو نمونه برجسته از این منطق هستند. در اولی، ایران بهعنوان میزبان و گذرگاه لجستیکی متفقین، بدون اطلاع و مشارکت در تصمیمات، صحنه حضور چرچیل، روزولت و استالین شد. در دومی، اوکراین با وجود اینکه موضوع اصلی نشست قدرتهای بزرگ است، عملاً از جایگاه تصمیمگیری کنار گذاشته شده و ایالات متحده و روسیه بههمراه متحدان اروپایی، مسیر آینده این کشور را تعیین میکنند.
با وجود تغییر زمان، مکان و بازیگران، اصل ماجرا یکسان باقی مانده است: قدرتهای بزرگ همچنان بازیگران اصلی نظام بینالملل هستند و کشورهای کوچکتر، حتی اگر میزبان یا موضوع نشستها باشند، صرفاً بهعنوان ابزار یا میدان رقابت مورد استفاده قرار میگیرند. این همان چیزی هست که سیاست قدرتهای بزرگ را از کنفرانس تهران تا نشست آلاسکا به خوبی نشان میدهد.
کنفرانس تهران نخستین دیدار حضوری سه رهبر بزرگ متفقین ــ وینستون چرچیل (بریتانیا)، فرانکلین روزولت (ایالات متحده) و ژوزف استالین (شوروی) ــ در میانه جنگ جهانی دوم بود. این نشست در شرایطی برگزار شد که جنگ جهانی دوم در مرحله حساسی قرار داشت و آینده نظم بینالملل پس از جنگ در حال شکلگیری بود. انتخاب تهران بهعنوان محل برگزاری این نشست تصادفی نبود. ایران از سال ۱۹۴۱ بهطور رسمی تحت اشغال نیروهای شوروی و بریتانیا قرار داشت؛ اشغالی که با توجیه «حفظ مسیر تأمین لجستیکی متفقین» و تضمین انتقال کمکهای نظامی آمریکا از طریق کریدور ایران صورت گرفت. این مسیر که بعدها به «پل پیروزی» معروف شد، نقشی حیاتی در تأمین نیازهای ارتش سرخ شوروی در مقابله با آلمان نازی ایفا کرد.
با این حال، برگزاری چنین نشستی در خاک ایران بدون اطلاع قبلی محمدرضا شاه، نشانهای روشن از جایگاه حاشیهای ایران در معادلات سیاست قدرتهای بزرگ بود. شاه تنها پس از ورود رهبران متفقین به تهران از حضور آنها مطلع شد؛ رخدادی که عمق «حاکمیت محدود» ایران را به نمایش گذاشت.
واقعیت این است که در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم، ایران نه بهعنوان یک دولت مستقل، بلکه صرفاً بهمثابه یک جغرافیای استراتژیک در معادلات قدرتهای بزرگ تعریف میشد. تصمیمات کلان درباره جنگ و آینده جهان بدون مشارکت ایران گرفته میشد و حکومت وقت حتی در تأمین امنیت داخلی خود نیز وابسته به نیروهای خارجی بود. این وضعیت، تجلی روشن منطق Great Power Politics در نظام بینالملل بود؛ جایی که بازیگران کوچکتر، اگرچه ممکن است در حقوق بینالملل دارای حاکمیت و استقلال شناخته شوند، اما در عمل از حق انتخاب و قدرت تأثیرگذاری در برابر سیاست قدرتهای بزرگ محروماند.
کنفرانس تهران از این منظر نشان داد که کشورها میتوانند بدون رضایت و مشارکتشان به بخشی از پروژههای بزرگتر قدرتهای جهانی بدل شوند. ایران نه به دلیل سیاستهای داخلی یا توانمندیهای اقتصادی، بلکه صرفاً به خاطر موقعیت ژئوپلیتیکی خود به چنین جایگاهی رسید؛ جایگاهی که اگرچه اهمیت ژئواستراتژیک داشت، اما هیچگونه نقش تصمیمسازی برای ایران به همراه نداشت.
هشتاد و دو سال پس از کنفرانس تهران، بار دیگر صحنهای مشابه در جغرافیایی دیگر تکرار میشود. نشست آلاسکا در سال ۲۰۲۵ که با حضور مقامات بلندپایه ایالات متحده و روسیه برگزار شد، بیش از هر چیز به بررسی بحران اوکراین و روابط پرتنش دو قدرت اختصاص داشت. اگرچه اوکراین موضوع اصلی گفتوگوها بود، اما دولت کییف هیچ نقشی در میز مذاکره نداشت. زلنسکی، رئیسجمهور اوکراین، همانند محمدرضاشاه در ۱۹۴۳، عملاً در حاشیه معادلات قرار گرفت و تصمیمات کلیدی درباره آینده سرزمینش در غیاب او اتخاذ شد.
زلنسکی آماده دیدار سهجانبه بود، اما چنین چیزی اعلام نشد. ترامپ پس از نشست، به زلنسکی گفت که پوتین کنترل کامل دونتسک را میخواهد و کییف باید توافق کند، در غیر این صورت جنگ ادامه مییابد. این رویکرد، اوکراین را به ابزاری در دست قدرتهای بزرگ تبدیل کرد: روسیه آن را خط مقدم برای جلوگیری از گسترش ناتو میبیند، و ایالات متحده و اروپا آن را به عنوان سپری در برابر روسیه بهرهبرداری میکنند. این واقعیت بار دیگر نشان داد که در نظام بینالملل سلسلهمراتبی، کشورهای ضعیفتر موضوع تصمیمگیریاند، نه بازیگران تصمیمگیرنده.
اوکراین از سال ۲۰۱۴ به بعد، بهویژه پس از بحران کریمه و سپس جنگ تمامعیار روسیه در ۲۰۲۲، بهشدت به حمایتهای نظامی، مالی و سیاسی غرب وابسته شده است. این وابستگی، اگرچه امکان ادامه مقاومت در برابر روسیه را فراهم کرده، اما در عین حال آزادی عمل کییف را در عرصه سیاست خارجی به حداقل رسانده است.
همانطور که ایران در دهه ۱۹۴۰ تحت اشغال متفقین قرار داشت، اوکراین نیز در دهه ۲۰۲۰ با اشغال بخشی از سرزمینش توسط روسیه و وابستگی شدید به آمریکا و اروپا، از «حاکمیت کامل» برخوردار نیست. در واقع، مفهوم «حاکمیت محدود» همچنان یکی از ویژگیهای پایدار روابط بینالملل است؛ مفهومی که نشان میدهد قدرتهای کوچک در شرایط بحرانی عملاً توان دفاع از استقلال و تمامیت ارضی خود را ندارند.
هر دو رویداد، مفهوم حاکمیت محدود را برجسته میکنند. در نظریه روابط بینالملل، حاکمیت محدود به وضعیتی اشاره دارد که کشورها به دلیل فشار خارجی، کنترل کامل بر امور داخلی و خارجی خود را از دست میدهند. ایران در ۱۹۴۳ تحت اشغال بود و نتوانست در کنفرانس شرکت کند؛ اوکراین در ۲۰۲۵ تحت اشغال روسیه است و وابسته به غرب، بدون نقش اصلی در آلاسکا.
مقایسه کنفرانس تهران و نشست آلاسکا نشان میدهد که اگرچه زمینهها و بازیگران تغییر کردهاند، اما الگوها همچنان تکرار میشوند.
۱. رهبران ناتوان و بیاختیار
محمدرضاشاه در ۱۹۴۳ هیچ نقشی در تصمیمات مربوط به کشورش نداشت.
زلنسکی در ۲۰۲۵ نیز در تعیین سرنوشت اوکراین کنار گذاشته شد.
۲. استفاده ابزاری از جغرافیا
ایران بهعنوان «پل پیروزی» در جنگ جهانی دوم.
اوکراین بهعنوان «خط مقدم» در برابر روسیه.
۳. میز مذاکره خارج از مرزها
در تهران، ایران صرفاً میزبان بود، نه تصمیمگیرنده.
در آلاسکا، اوکراین حتی میزبان هم نبود و صرفاً موضوع گفتوگوها شد.
۴. حاکمیت محدود
ایران تحت اشغال شوروی و بریتانیا.
اوکراین تحت اشغال روسیه و وابسته به غرب.
در نظام سلسلهمراتبی، این الگو تکراری است: قدرتهای بزرگ منافع را تقسیم میکنند، مانند تقسیم ایران در جنگ جهانی دوم یا مذاکره بر سر اوکراین امروز. Realpolitik در هر دو مورد، اولویت منافع ملی را بر عدالت قرار میدهد، جایی که متفقین ایران را برای پیروزی فدا کردند و ترامپ اوکراین را برای صلح سریع. علاوه بر این، هر دو کشور ضعیف بودند: ایران با اقتصاد وابسته به نفت و ارتش ضعیف، و اوکراین با فساد داخلی و وابستگی به کمک خارجی.
قدرتهای بزرگ همواره تمایل داشتهاند که بحرانهای بینالمللی را در قالبی دوجانبه یا چندجانبه، بدون مشارکت مستقیم بازیگران کوچکتر، حلوفصل کنند.
• در ۱۹۴۳، چرچیل، روزولت و استالین نهتنها درباره آینده جنگ بلکه حتی درباره نظم پساجنگ تصمیم گرفتند، بدون آنکه ایران یا دیگر کشورهای میزبان نقشی ایفا کنند.
• در ۲۰۲۵، بایدن و پوتین درباره سرنوشت اوکراین به گفتوگو نشستند، بیآنکه کییف بهطور واقعی در فرایند تصمیمسازی مشارکت داشته باشد.
این استمرار منطق نشان میدهد که Great Power Politics همچنان محور اصلی سیاست بینالملل است.
در این چارچوب، رئیسجمهور اوکراین با یک انتخاب تلخ روبروست: یا باید شرایطی را بپذیرد که توسط حامی آمریکاییاش در مذاکره با دشمن روسی به دست آمده، یا با خطر قطع حمایتهای حیاتی و فروپاشی کامل کشورش مواجه شود. این دقیقاً همان منطقی است که بر ایرانِ تحت اشغال حاکم بود؛ گزینهها به "بد" و "بدتر" محدود میشد. همانطور که ایران در جنگ جهانی دوم به پل پیروزی برای شکست نازیسم تبدیل شد، اوکراین نیز در قرن بیست و یکم به خط مقدم نبرد ایدئولوژیک و ژئوپلیتیک غرب علیه "تجدیدنظریطلبی" روسیه بدل شده است. در هر دو مورد، کشور کوچکتر به یک سنگر یا ابزار در یک بازی بسیار بزرگتر تقلیل یافته است.
نشست آلاسکا، نمادی از این واقعیت است که حتی در دنیای مدرن که گفتمانهای حقوق بشر، دموکراسی و حق تعیین سرنوشت فراگیر شده، وقتی پای منافع استراتژیک قدرتهای هستهای به میان میآید، این مفاهیم به حاشیه رانده میشوند. آمریکا برای جلوگیری از یک جنگ گستردهتر و مدیریت رقابت جهانی خود با چین، ممکن است به مصالحهای با روسیه تن دهد که کاملاً با خواستههای کییف منطبق نیست. روسیه نیز برای تثبیت دستاوردهای خود و جلوگیری از فرسایش بیشتر، حاضر به معامله بر سر اوکراین (و نه با اوکراین) خواهد بود. در این میان، اوکراین، ملتی که برای حاکمیت خود جنگیده، در نهایت خواهد دید که سرنوشتش بار دیگر در مذاکراتی تعیین میشود که در آن، صدایش به طور کامل شنیده نمیشود.
تحلیل مقایسهای کنفرانس تهران ۱۹۴۳ و نشست آلاسکا ۲۰۲۵، حقیقتی ناراحتکننده، اما پایدار را در مورد ماهیت سیاست جهانی آشکار میکند: با وجود تغییر در نامها، جغرافیاها و ایدئولوژیها، منطق بنیادین قدرت که بر اساس آن، قدرتمندان برای ضعفا تصمیم میگیرند، دستنخورده باقی مانده است. از تهران اشغالشده که در آن شاه جوانش برای دیدار با استالین به سفارت شوروی احضار میشد، تا اوکراین درگیر جنگ که سرنوشتش در مذاکرات حامیان و دشمنانش در آلاسکا رقم میخورد، یک خط مستقیم از تداوم منطق رئالپلیتیک قابل مشاهده است.
از کنفرانس تهران تا نشست آلاسکا نشان میدهند که چگونه حاکمیت ملی برای کشورهای کوچکتر، در بزنگاههای تاریخی که منافع قدرتهای بزرگ در میان است، به مفهومی شکننده و قابل معامله تبدیل میشود. ایران به "پل پیروزی" و اوکراین به "سنگر تمدن غرب" تقلیل مییابند؛ عباراتی که ماهیت ابزاری نگاه قدرتهای بزرگ به آنها را پنهان نمیکند.
در نهایت، داستان تهران و آلاسکا، داستان تمام ملتهایی است که به دلیل موقعیت ژئوپلیتیک یا ضعف ساختاری، در میانه رقابت غولها گرفتار شدهاند. این داستان به ما یادآوری میکند که در نظام بینالملل، عدالت و حقوق اغلب مفاهیمی ثانویه در برابر قدرت و منافع هستند. تا زمانی که این ساختار سلسلهمراتبی پابرجاست، تاریخ همچنان شاهد کنفرانسهای دیگری خواهد بود که در آن، سرنوشت یک ملت در غیاب نمایندگان واقعی آن و توسط کسانی نوشته میشود که خود را مالکان صحنه شطرنج جهانی میدانند. پژواک صدای تحقیر شده ایران در سال ۱۹۴۳، به وضوح در سکوت معنادار اوکراین در میز مذاکره ۲۰۲۵ شنیده خواهد شد.
بهزاد نصیری – کارشناسی ارشد روابط بین الملل