مخاطب 24- ایماتا راون پایگا؟ (اون داره چی کار میکنه؟). این سؤالی بود که دیگنا مادربزرگ شوهرم از شوهرم پرسید. منظور دیگنا از «اون» من بودم. کار خاصی انجام نمیدادم: پسر چهارماههام را در پارچۀ آغوشی پیچیده بودم، صورتش بهسمت سینهام بود و آرام و ایمن در آغوشش گرفته بودم. اما این رفتار معمولی من با کودکم برای مادربزرگ شوهرم، که ۱۲ کودک را در روستایی کوچک واقع در جنگلهای آمازون در اکوادور بزرگ کرده بود، قابلقبول نبود.
او که واقعاً متعجب شده بود باز پرسید «چرا بچه را اینطوری پیچیده؟ اینطوری که بچه مثل زندونیها حبس شده! چطور میتونه اطرافش رو ببینه؟». پسرم که در پارچۀ آغوشی مچاله شده بود، مثل اینکه بخواهد حرفهای مادربزرگِ پدرش را تأیید کند، بلافاصله گریه کرد. برای اینکه گریهاش را قطع کنم، شروع به بالاوپایینانداختنش کردم. بهسمت دیگنا برگشتم و گفتم «اینطوری تحریکات محیطی کمتر میشن و بهتر میخوابه». دیگنا، که حالا دیگر درگذشته است، زنی خردمند و باوقار بود. لبخندی زد و درحالیکه سرش را به نشانۀ موافقت تکان میداد گفت «میبینم». من همچنان بچه را بالاوپایین میکردم و درخانۀ کاهگلیمان از اینسو به آنسو میرفتم تا اینکه شروع به چرتزدن کرد و من دوباره توانستم نفس راحتی بکشم.
یکی از مشخصههای فرزندپروری در جوامع پساصنعتیِ معاصر این عقیده است که تجارب اولیۀ شخص در کودکی اساس رشد هیجانی و شناختیِ موفق اوست. در نگاه اول، ایدۀ تأثیرات والدین در رشد شخص چیز جدیدی نیست، حتی پیش پاافتاده به نظر میرسد: واقعاً کسی هست که مخالف تأثیرات بیشوکمِ والدین در رشد بچههایشان باشد؟ اما فرزندپروری در دورۀ معاصر (به هر نامی که خوانده شود: فرزندپروریِ پاسخگو، فرزندپروریِ طبیعی، یا فرزندپروری دلبستگی محور) چیزی فراتر از این ایدۀ ساده است: فرزندپروری دورۀ معاصر میگوید که رفتارهای مراقبان در دورۀ کودکی تأثیری عمیق و پایدار بر رشد شناختی و هیجانی کودک دارند. فرزندپروری معاصر میگوید هر کاری که والدین انجام میدهند -اینکه چقدر با بچههایشان صحبت میکنند، چطور آنها را تغذیه میکنند، روش تنبیهکردن آنها و حتی اینکه چگونه آنها را در تختخواب قرار میدهند- تاثیراتی بر بهزیستی آنها در آینده خواهند داشت.
این جبرگرایی به این عقیده انجامید که میبایست نوعی مراقبت و نگهداری خاص برای کودکان فراهم کرد. همانطور که درسندی مربوط به نگهداری کودک از سازمان جهانی بهداشت به آن اشاره شده است، والدین میبایست مراقب، مبتکر، سودمند و همدل باشند. در سند دیگری از سازمان جهانی بهداشت، فهرستی از رفتارهای معینی که والدین میبایست انجام دهند آمده است: تماس فیزیکی اولیه بین کودک و مادر، تماس چشمی مکرر، حضور دائمی مادر کنار کودک، پاسخگویی فوری به گریههای کودک، و غیره. با بزرگشدن بچهها، شیوههای عمل تغییر میکنند (مثلاً بازیهای والدین با کودک، تحریک مهارتهای زبانی) اما ایدۀ اصلی همان است: اگر قرار است فرزندتان رشد مطلوب و زندگی شاد و موفقی داشته باشد، باید نیازهای جسمی و هیجانی او را بدون معطلی و بهطور مناسبی برآورده کنید.
من هم، تحت تأثیر این فضا، مثل بیشتر مادرها در ماههای نخست پس از زایمان تا حدودی غیرارادی گرفتار این جنون شدم. با همۀ این اوصاف، وقتی پسرم چهارماهه بود، در میانۀ دورهای از آشفتگی، اضطرابهای خاص والدین، محرومیت از خواب و منگی، با شوهرم تصمیم گرفتیم اروپا را ترک کنیم. لباسها و برخی چیزهای دیگر را جمع کردیم و پریدیم توی هواپیمایی که بهسمت اکوادور پرواز میکرد. مقصد نهایی ما روستای کوچک بومیان رونا با جمعیت حدود ۵۰۰ نفر واقع در جنگلهای آمازون در کشور اکوادور بود. تصمیم ما آنقدرها هم که به نظر میرسد دیوانهوار نبود.
همسرم در جنگلهای آمازون در اکوادور بزرگ شده و خانوادۀ او هم آنجا زندگی میکردند. همچنین من طی بیش از یک دهه تحقیقاتم را در آنجا انجام دادهام. بی آنکه قبل از رفتن دربارۀ این کار با دقت فکر کرده باشیم، میخواستیم نوزادمان را به بستگان و دوستانمان در روستا معرفی کنیم. من حتی نمیتوانستم عواقب احتمالی این تصمیم را برای خودم، چه بهعنوان یک مادر و چه بهعنوان یک محقق، تصور کنم.
در هفتههای اول اقامتمان در روستای شوهرم، بستگان و همسایگان پنهانی روش نگهداری من از پسرم را زیر نظر گرفته بودند. کودکم هیچوقت از نظرم دور نمیشد، همیشه در دسترسش بودم و فوراً همۀ نیازهایش را برآورده (و پیشبینی) میکردم. اگر نیاز به نگهداری داشت یا شیر میخواست، هر کاری که در حال انجام آن بودم را نیمهتمام میگذاشتم تا به او رسیدگی کنم. اگر وقتی در ننو بود گریه میکرد، برای ساکتکردنش میشتافتم. بهزودی رابطۀ نزدیک من و پسرم موضوع خنده و شوخیها شد و البته ماهها بعد به نگرانی فزایندهای بدل شد. هیچگاه کسی صریحاً چیزی دراینباره به من و شوهرم نگفت. بیشتر بومیان رونا -که شوهر من هم از آنهاست- عمیقاً متواضعاند و بهشدت از اینکه به دیگران بگویند چگونه رفتار کنند متنفرند. باری سرانجام معلوم شد که بستگان و همسایگان رفتار مرا با کودکم، اگر نگوییم کاملاً نگرانکننده، دستکم غیرعادی یافتهاند. اوایل علت تعجب آنها را نمیدانستم و حتی توجه خاصی هم به آن نداشتم.
بچههای رونایی از همان سنین اولیه کاملاً در زندگی بزرگسالان مشارکت در معرض شنیدن گفتوگوهای پیچیدۀ آنها حول موضوعهای پیچیده قرار میگیرند، در کارهای خانه کمک میکنند و از خواهر و برادرهای کوچکترشان مراقبت میکنند. مشارکت کودکان در جهان بزرگان به این معنی است که گاهی ممکن است در بهدستآوردن آنچه میخواهند ناکام شوند یا آنچه میخواهند را به آنها ندهند، یا عمیقاً خودشان را به دیگران وابسته احساس کنند. از سوی دیگر، آنها چیزهای زیادی به دست میآورند: میآموزند که به تعاملات اطرافشان بادقت توجه کنند، استقلال و اتکای به خودشان افزایش پیدا میکند، و یاد میگیرند تا با همسالانشان روابط برقرار کنند. و از همه مهمتر، در جهان بزرگسالان مرتب به آنها یادآوری میشود که انسانهای دیگر -والدینشان، اعضای خانوادهشان، همسایههایشان و همسالان و خواهروبرادرهایشان- نیز دارای اهداف و خواستههای خاص خودشاناند.
منبع: ترجمان علوم انسانی