مخاطب ۲۴، دکتر مختار نوری - عضو هیئت علمی دانشگاه رازی کرمانشاه در یادداشتی در خصوص سیاستها و شخصیت دونالد ترامپ از منظر اقتصاد سیاسی نوشت:
بدون شک یکی از مهمترین رخدادهای دهه اخیر صحنه سیاست جهانی ظهور دونالد ترامپ و دولت او بوده است. اهمیت الگوی رفتاری ترامپ تا جایی است که برخی تحلیلگران از اصطلاح "ترامپیسم" در تحلیل او بهره گرفتهاند. چنانکه از همان سال ۲۰۱۶ که ترامپ به قدرت رسید نظریهپرداز سیاسی شهیری، چون فرانسیس فوکویاما به منتقد سرسخت او بدل شد، از نظر فوکویاما، مشکل ترامپ دو لایه است، یعنی او هم در خط مشی و هم در شخصیت مشکل دارد.
ناسیونالیسم اقتصادی و ملیگرایی پوپولیستی او بیشتر از آنکه به نفع حامیانش باشد، وضع را بدتر خواهد کرد، ضمن آنکه ترجیح دادن رهبران اقتدارگرای جهان بر متحدان دموکراتیک میتواند موجبات بیثباتی در نظم بینالملل شود. از نظر شخصیتی نیز فردی نامناسبتر از او برای ریاست جمهوری ایالات متحده وجود ندارد، زیرا فضایلی نظیر صداقت، قابل اعتماد بودن، قضاوت سلیم، تعهد به منافع عمومی و قطب نمای اخلاقی بودن که صفات رهبران بزرگاند کلا در ترامپ دیده نمیشود.
مهمترین دغدغه او ارتقای جایگاه شخصیتی خودش است، دور زدن افراد و مقررات با هر وسیله او را خوشحال میکند. این مباحث در زمره مهمترین و صریحترین انتقاداتی که فوکویاما بر ترامپ وارد ساخته است، با این حال شخصیت ترامپ و بازیگری او در عرصه سیاست بینالملل همچنان قابلیت تحلیل با نظریات سیاسی مختلف را دارد.
میتوان از نظریات حوزههای روانشناسی شناسی، روابط بینالملل و در نهایت اقتصاد سیاسی برای تحلیل این پدیده سیاسی بهره گرفت. از نظریات روانشناسی سیاسی در تحلیل شخصیت، ادراک و تصمیمگیریهای او، از نظریات روابط بینالملل و اقتصاد سیاسی نیز در تحلیل رفتارهای دولتش میتوان سود جست.
یادداشت حاضر، اما تلاش دارد در پرتو نظریات اقتصاد سیاسی به تحلیل رفتار اقتصادی دولت ترامپ و اقتدارگرایی برآمده از آن بپردازد. اقتصاد سیاسی در نگاهی ساده مناسبات میان قدرت و ثروت را در سطوح مختلف ملی، منطقهای و بینالمللی بررسی میکند و کانون تمرکزش بر درک مناسبات میان افراد، جوامع، بازارها و دولتها است.
همچنین در حوزه اقتصاد سیاسی میتوانیم از برداشتهای سنتی و جدید نیز صحبت به میان آوریم. از جمله نظریات سنتی این حوزه میتوان به نظریات لیبرالیستی، مارکسیستی، سوسیال دموکراسی و مرکانتلیستی اشاره نمود.
مدعای نویسنده این است که الگوی رفتاری دولت ترامپ از منظر اقتصاد سیاسی بیش از دیگر نظریات مذکور بر نظریه سنتی مرکانتلیستی و احیای آن در جهان امروز استوار است. تفاوت اساسی این رهیافت با رهیافتهای ذکر شده این است که آنها در منظومه فکری خود بر تامین نیازهای جامعه به شیوههای مختلف تاکید دارند، اما مرکانتلیستها کانون تمرکزشان توجه به نیازهای دولت است.
در چالش میان آزادی فردی و برابری جمعی که سه الگوی مذکور را از هم متمایز میسازد، مرکانتلیستها کانون توجهشان بر قدرت اقتصادی ملی است. آنها به جای توجه به سایز دولت و حدود و ثغور مداخله آن در جامعه که محل نزاع میان نظریات لیبرالیستی و مارکسیستی است، بر دولت قوی و قدرتمند تمرکز دارند و اقتصاد را وسیلهای برای تامین نیازهای چنین دولتی تلقی میکنند.
در این رهیافت خلق ثروت نیز مزیتی اساسی است که میتواند حامی قدرت و حاکمیت ملی در داخل و نظام بینالملل باشد. با چنین نگاهی، دولتهای مرکانتلیستی کانون تمرکز سیاستهای خود را بر حوزههایی، چون صنعت، تعرفهها، قواعد و مقررات تجاری و مسائلی از این دست استوار میسازند. باور آنها این است که پیگیری سیاستهای فعال در حوزه صنعت میتواند به قدرت اقتصادی دولت یاری رساند و از این طریق اقتصاد را به سوی توسعه صنایعی خاص هدایت میکنند.
از سوی دیگر آنها در پی تقویت اقتصاد داخلی، از ابزار موانع تعرفهای و غیرتعرفهای و قوانین و مقررات تجاری نیز بهره میگیرند. در حوزه تعرفهها تحلیل آنها این است که کالاهایی که در داخل تولید نمیشوند، باعث از دست رفتن درآمدهای ملی و افزایش وابستگی به اقتصادهای خارجی میگردد. از این منظر، اتخاذ موانع بالای تعرفهای روش رایج مرکانتلیستها برای حمایت و حفاظت از صنعت داخلی به شمار میآید. نهایتا گفته شده که مرکانتلیسم در شدیدترین حالت خود با ایدئولوژی فاشیستی در شکل دادن به دولتی اقتدارگرا پیوند دارد و دولت در این الگو با روشی اقتدارگرایانه به کنترل جامعه و اقتصاد میپردازد.
اگرچه مرکانتلیسم با دموکراسی هم ناسازگار نیست، اما در تجربه تاریخی اقتصاد سیاسی مرکانتلیستی، آلمان فاشیستی و ژاپن امپریالیستی را دو نمونه بارز در به کارگیری سیاستهای مرکانتلیستی میدانند. این نمونهها بیانگر آن است که الگوی مرکانتلیستی بیش از دموکراسی با حکومتهای قدرتطلب و اقتدارگرا سازگار است، چنانکه دو کشور مذکور جنگ را به ابزاری برای تصرف و کنترل منابع مهم اقتصادی به کار گرفتند. در چنین بستری پرسش این است که آیا دولت ترامپ و رفتارهای او در عرصه داخلی و خارجی قابلیت تطبیق با اقتصاد سیاسی مرکانتلیستی و ملیگرایانه را دارد یا خیر؟
به نظر میرسد که دولت ترامپ از این قابلیت برخوردار است که آن را به عنوان دولتی با سیاستهای مرکانتلیستی تحلیل نماییم. دولتی که نه مانند لیبرالها خواهان محدود کردن قدرت دولت و نفی برابری جمعی به سود فرد و آزادی فردی و دفاع از تجارت آزاد است و نه مانند سوسیال دموکراتها در پی ایجاد سازش و همنشینی میان آزادی فردی و برابری جمعی است.
تمرکز دولت ترامپ بر شعار "اول آمریکا" و احیای عظمت اقتصادی آن، بر اقتصادی ملی، بر بازنمایی دولت اقتدارگرا و فراتر از آن سه دورهای کردن ریاست جمهوری، ناسازگاری با دیگر دولتهای لیبرال و اروپایی و همسویی با دولتهای اقتدارگرا، توجه به سیاستهای صنعتی، توقف کمکهای خارجی، جنگ تعرفهای با جهان و محدودیتهای تجاری از جمله نشانگان مهم در دولت ترامپ است که آن را به سیاستهای مرکانتلیستی و بازتولید امروزین آن متمایل ساخته است.