مخاطب۲۴- قبل از اینکه خاطرات سالها همنشینی و رفاقت با دانشمند هستهای؛ شهید دکتر احمدرضا ذوالفقاری را روی دایره بریزد، یک اتمام حجت صمیمانه میکند و میگوید: «ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. تا بچه بودم بهش میگفتم احمد و بزرگ هم که شدیم میگفتم احمد آقا!» بعد هم اجازه میگیرد تا از اینجا به بعد در روایت خاطرات این رفاقت چند دهساله، از همان عبارت «احمد آقا» بهجای دانشمند هستهای یا دکتر ذوالفقاری استفاده کند. نیمهشب ۲۳ خرداد بود که صدای انفجار مهیب، چند خانه در محله شهرآرا را با خاک یکسان کرد و یکی از چهرههای علمی هستهای کشورمان همراه با همسر و فرزندش و ۹ نفر از همسایهها به شهادت رسیدند. حالا محمدشفاهی؛ بچهمحل قدیمی، همبازی دوران نوجوانی خاطراتش از مردی که مایه عزت و اقتدار ایران بود را از آوارهای خانهاش شروع میکند؛
«همین دیروز همراه با یکی از گروههای جهادی برای کمک به آواربرداری به خانه همجوار خانه احمد آقا رفتیم و یک سری هم به خانه خاطرات نوجوانیهایمان زدم. روی آوار خانه راه رفتم. ما با هم بچهمحل بودیم و سری از هم سوا بودیم. خانهای که احمد آقا و خانوادهاش را به شهادت رساندند، سالها قبل خانه پدری ایشان بود. او در این خانه قد کشید، درس خواند، بزرگ شد. با نفس حق مادر و دعای خیر پدر، در اتاقهای این خانه فرزندی پرورش پیدا کرد که عزت و افتخار برای ایران آورد.
یادش بخیر نوجوان که بودیم من، مرتب به خانهشان رفتوآمد داشتم. اوایل که بچهتر بودیم با هم بازی میکردیم. اما وقتی او بزرگتر شد مسیر زندگیاش شکل دیگری گرفت. آنوقتها آنها در خانهشان تلویزیون داشتند و ما نداشتیم. گاهی میگفتم احمد میشه بیام خونتون با هم تلویزیون ببینیم؟ میگفت بیا. اما من پای تلویزیون سریال میدیدم و او سرش توی کتاب بود. دائم در حال درسخواندن بود. یادش بخیر. شنبهها برای من کلاس زبان انگلیسی میگذاشت و خیلی هم تأکید میکرد که من کلاس را نپیچانم و حتماً این کلاس دونفره ما برگزار شود. هر جا همه دور هم جمع بودند، او غایب بود. اوایل همه میپرسیدند احمد کجاست؟ پدرش هم میگفت درس میخونه. بعدها دیگر دلیل غیبتهای احمد را هم نمیپرسیدند. جوابش را پیش، پیش میدانستند. البته که زحمتهایش هم نتیجه داد. دانشگاه شریف قبول شد. یک دوچرخه داشت. صبح به صبح سوار دوچرخه میشد و تا دانشگاه میرفت. سالها بعد، احمد آقا خانه پدری را در چندطبقه ساخت. کمکم سهم خواهر و برادرها را خرید و از آن موقع به بعد ساختمان، دست خودشان بود.»
دلیل طولانی شدن اقامت دانشمند هستهای در انگلیس
دهه هفتاد که فارغ التحصیل شد و از دانشگاه شریف فوقلیسانس گرفت برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا به انگلیس رفت. شش هفت سال از رفتنش میگذشت. اهل محل همه دلتنگش شده بودند. بچههای مسجد مرتب سراغش را میگرفتند. وقتی دلتنگی اهل محل به اوج رسیده بود، خبردار شدند که احمد آقا برگشتند ایران و بالاخره بعدازاین همه دوری وصال دوست حاصل شد. بچههای مسجد آمدند و گل از گل همه شکفت. بعد از دیدوبازدید با بروبچه ها، دو تا رفیق قدیمی دل به دل هم دادند و این محمد بود که از دلتنگی و بیمعرفتی هم بازی دوران بچگیاش گله کرد؛ «رفتی انگلیس ماندگار شدی ها! رفیق قدیمی! نمیگی ما دلمون تنگ میشه؟ تحصیل؛ سه سال، چهارساله. الان شده هفت سال؟» جواب احمد آقا شنیدنی بود. محمد شفاهی میگوید: «احمد آقا گفت انشاءالله بهزودی بر میگردم. سرش را جلو آورد و گفت در این سالها شاگرد مستقیم کسی بودم که شاگرد مستقیم انیشتین بوده است. یعنی با یک واسطه شاگرد انیشتین هستم. هر چه که این استاد از علم در چنته دارد و میداند، من هم باید از او یاد بگیرم. حالا هر چقدر هم طول بکشد، مهم نیست.»
اردو با پیکان جوانان دانشمند هستهای
اردو با پیکان جوانان با سرگروهی دانشمند هستهای. ترکیب عجیبی است و شاید باورنکردنی. اما احمد آقای محله شهرآرا از آن آدمهای اهلدل بود. استاد دانشگاه هستهای بود. یک سر بود و هزار سودای کسب علم، گرفتاریهای روزمره را هم که چاشنیاش شود، وقت آزاد برایش کیمیا بود. اما رفیق و همسایه قدیمیاش از آن روی سکه این شخصیت علمی حرفها برای گفتن دارد؛ «آن سالها، احمد آقا یک پیکان جوانان آبیرنگ داشتند. با همه مشغلههای تحصیلی و دانشگاهی و گرفتاریهای روزمره، بچههای مسجد را جمع میکرد. دو سه ماشین میشدند و هفتهای یکبار اردوی تفریحی به استخر میرفتند. برای بچهها کلاس شیمی و فیزیک میگذاشت. این احمد آقای ذوالفقاری آنقدر بیآلایش و صافوساده بودند که خیلی از اهل محل نمیدانستند ایشان چنین شخصیت علمی دارند. وقتی که خانهشان را با خاک یکسان کردند تازه فهمیدند که همسایه خاکی و مهربان محله ما، یکی از مهمترین چهرههای هستهای کشورمان بودند.»
پادکست مورد علاقه شاگردِ شاگرد انیشتین
پادکست موردعلاقه دانشمند هستهای که شاگردِ شاگرد انیشتین هم بود چه میتوانست باشد؟ موسیقی سنتی؟ جدیدترین پادکست علمی؟ رفیق قدیمی دکتر ذوالفقاری خیلی خوب زوایای زندگی شخصی مرد بزرگ هستهای ایران را میشکافد و هر قدر بیشتر میشنویم بیشتر غصهدار میشویم از غم ازدستدادن این عزیزان. خاطرات شفاهی، ما را به فصلهای مختلف زندگی این مرد بزرگ میبرد؛ «احمد آقا در اوج سواد دنیایی از مطالعات معنوی غافل نبود و در کنار همه دلمشغولیهایشان هر روز تفسیر صوتی قرآن علامه جوادی آملی را گوش میداد. یکوقتهایی در مسجد کنار هم مینشستیم و میگفت وقت، بزرگترین غنیمت زندگی ما آدمهاست.»
در میان آوار خانه دانشمند هستهای چه دیدیم؟
رفیق قدیمی در میان آوارهای خانه، دنبال نشانههایی از گذشته بود. ردپایی از خاطرات دوران نوجوانی. اما بعد از خاک و آوار، این کتابها و کاغذهای سوخته است که بیش از هر چیز دیگری به چشمش میآمد و حسرت در صدای رفیق قدیمی دانشمند هسته ایران به بغض نزدیک میشود؛ «هر جا هر کاغذی دستش میآمد گوشهاش را پر میکرد از فرمولهای ریاضی و فیزیک. حالا حالاها مانده تا بفهمیم چه کسی را از دست دادیم.»
محافظ داشت، اما خودش صبح به صبح نان تازه میخرید
پنجشنبه شب، چند ساعت قبل از شهادت برای نماز جماعت به مسجد آمد. حضورش در مسجد محله خیلی پررنگ بود. صبحها هم برای نماز به مسجد میرفت. پیادهروی و ورزش روزانهاش ترک نمیشد. با اینکه یکی از شخصیتهای مهم کشور در حوزه بومیسازی دانش و فناوری هستهای بودند و محافظ داشتند، اما دوست داشت خودش میوه بخرد. صبح به صبح خودش نان تازه بخرد. خاطرات شفاهی از دکتر احمد ذوالفقاری؛ دانشمند هستهای به لحظههای آخر میرسد، آخرین دیدار، آخرین سلام و خداحافظی. رفیق دوران نوجوانی و جوانی دکتر ذوالفقاری میگوید: «عید قربان ما دو ساعتی با هم بودیم و کلی تجدید خاطره کردیم؛ یاد روزگاران قدیم را زنده کردیم. احمد آقا میگفت دو هفته قبل، انقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود. حوصله رانندگی هم نداشتم. بیسروصدا بلیت اتوبوس گرفتم و خودم را به تبریز، سر مزار پدر و مادرم رساندم. هیچ منیتی در وجود این آدم وجود نداشت. در دانشگاه هم در اتاقش همیشه به روی دانشجوها باز بود.»
در جلسات هفتگی خانه آقای دکتر چه میگذشت؟
نیمهشب پنجشنبه ۲۳ خرداد، صدای انفجار در محله شهرآرا کل محل را از خواب بیدار کرد. خانه احمد آقا با خاک یکسان شده بود. خانه پشتیاش هم. خانههای کناری و خانه روبهرویی هم روی سر اهل خانه خراب شد. اسرائیل خانه شاگرد شاگرد انیشتین را با خاک یکسان کرد. دکتر احمد ذوالفقاری، همسر و پسرشان محمد، همه با هم شهید شدند. شاید روزی که احمد آقا اسم برادر شهیدش را روی پسرش گذاشت، فکرش را هم نمیکرد شهادت نصیب پسر تازه فارغالتحصیل شدهاش از دانشگاه شریف شود. خانمهای محله از همسر احمد ذوالفقاری خاطرهها داشتند. جلسات قرآن هفتگی آنقدر شلوغ میشد که در خانه جای سوزن انداختن نبود. هیچکس از اسمورسم این مرد افتاده خبر نداشت. فقط میدانستند سرش در درس و بحث است و استاد دانشگاه است. نمیدانستند اگر ایران در خاورمیانه عزت و اقتدار دارد، ترکیب علم و عمل بزرگانی، چون او، این اقتدار را رقم زده و سالهاست او این علم را در ذهن تکتک جوانهای سرزمینمان تکثیر کرده است.