به گزارش سرویس اجتماعی مخاطب ۲۴ به نقل از روزنامه اعتماد؛ «پدرش قزوینی بود، اما خودش در تهران متولد شد و در سالهای رشد و کشف دنیا، برخی از بزرگان زمانه مثل شیخ هادی نجمآبادی را شناخت. در مدرسه سیاسی تهران درس خواند. در همان سالهای جوانی به خارج از کشور هم سفر کرد و دنیای بیرون از ایران را به چشم دید و مواجهه با داشتهها و نداشتههای کشورش را مستقیم تجربه کرد. با نوشتن برای روزنامه صوراسرافیل - با امضای دخو - به چهرهای مطرح در میان آزادیخواهان و هواداران مشروطیت تبدیل شد. مهمترین طنزنویس آن روزگار بود و با نوشتههایش به استبداد و جهل زمانه میتاخت. البته هر چقدر نسبت به مردان قدرت و سیاست سختگیر و بیگذشت بود، به مردم عادی دلسوزی و با آنان همدلی داشت و شرایط رقتبار این فرودستان را نشانهای از فساد و خیانتپیشگی بالادستیها میدید.
به نوشته یحیی آریانپور «در دورهای که دهخدا قلم به دست گرفت، وضع جامعه ایرانی به راستی غمانگیز و خندهآور و درست شبیه به یک صحنه تراژی ـ کمیک بوده است. گر چه دهخدا به چنان وضعی میخندد، اما خنده او ناشی از ناامیدی یا بدبینی نیست. در نوشتههای او آن حس تکدری که نیروی معنوی انسان را تضعیف کند و از کار و کوشش بازدارد - حسی که خاص نویسندگان مرتجع و منحط است - دیده نمیشود، بلکه در این قطعات قدرتی است که اندیشهها را تحریک میکند و معنویات را به هیجان میآورد... او به بطالت و تنبلی و بیشعوری میتاخت و مردم ایران را بیدار و هوشیار و زنده و آقا میخواست.» البته بعدها از سیاست کنار کشید و زندگیاش را وقف ادبیات و پژوهش کرد.
علیاکبر دهخدا سال ۱۳۳۴ در چنین روزی در ۷۷ سالگی در تهران از دنیا رفت و در آرامگاه ابنبابویه شهر ری به خاک سپرده شد. جملات بعدی این یادداشت، بخشی از یک نوشته اوست: «اگر چه درد سر میدهم، اما چه میتوان کرد، نشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم که نزند دلش میپوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یک سال بود موی دماغ ما شده بود که کبلایی، تو که هم از این روزنامهنویسها پیرتری هم دنیا دیدهتری هم تجربهات زیادتر است. الحمدلله به هندوستان هم که رفتهای، پس چرا یک روزنامه نمینویسی؟ میگفتم: عزیزم دمدمی! اولا همین تو که الان با من ادعای دوستی میکنی، آنوقت دشمن من خواهی شد. ثانیا از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم، بگو ببینم چه بنویسیم؟ یکقدری سرش را پایین میانداخت، بعد از مدتی فکر سرش را بلند کرده، میگفت: چه میدانم، از همین حرفها که دیگران مینویسند، معایب بزرگان را بنویس! به ملت دوست و دشمنش را بشناسان! میگفتم: عزیزم! والله بالله این کارها عاقبت ندارد. میگفت: پس یقین تو هم مستبد هستی، پس حکما تو هم بله ... وقتی این حرف را میشنیدم، میماندم معطل، برای این که میفهمم همین یک کلمه تو هم بله ... چقدر آب برمیدارد! ... میگویم عزیزم! ... من تا وقتی که مطلبی را ننوشتهام کی قدرت دارد به من بگوید: تو! بگذار من هر چه دلم میخواهد در دلم خیال بکنم. هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت میخواهد بگو. من اگر میخواستم هر چه میدانم، بنویسم تا حالا خیلی چیزها را مینوشتم... به من چه که نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان تهران رجز میخواند که منم خورنده خون مسلمین. منم برنده عِرض اسلام. منم آن که ده یک خاک ایلات فارس را به قهر و غلبه گرفتهام... به من چه که بعد از گفتن این حرفها بزرگان تهران هورا میکشند و زندهباد قوام میگویند.»