به گزارش سرویس استان فارس مخاطب ۲۴ به نقل از فارس، زهرا عابدی دختر جوان و با ارادهای است که تمام مشکلات زندگی را یکتنه بر دوش میکشد، اما در عمق چشمانش کوهی از درد و چشمهای از غم جاری است.
یک روز سرد زمستانی گذرم به پارک محلهای در شهر شیراز افتاد. همان جایی که گهگاه مردم برای تفریح یا ورزش میروند تا لحظاتی حال خوب را تجربه کنند.
در میان شلوغی آنجا که کودکان با صدای بلند و خوشحال میخندند، عدهای از سالمندان دور هم نشسته اند و تعریف میکنند و جوانها که والیبال بازی میکنند و پسر بچهها مشعول فوتبال هستند، چشمم به بانوی جوانی میافند که برگهای خشک و مرده زیر درختان را جمع میکرد و با جارویی بلند زمین پارک را رنگ و رو میبخشید. برای من دیدن این صحنه که با حوصله و دقت فراوان هم انجام میشد خیلی عجیب بود. نمیدانم جرا؟ شاید اولین بار بود که بانوی پاکبان میدیدم شاید همچون جوان بود.
تعجب میکردم. سوالها یکی پس از دیگری در ذهنم ظاهر میشدند و اندیشه ام را تحریک میکردند او چکمهای بلند پوشیده بود و دستکش زمختی به دست و کلاهی به سر داشت.
با خودم میگفتم: آفرین؛ تو از مرد بودن فقط یک کلاه کم داشتی که ان هم بر سر کردی و شیر زن شجاع هستی که در این محیط اینگونه کار میکنی. تصمیم گرفتم با او هم کلام شوم.
به او نزدیک شدم، هر چقدر نزدیکتر میشدم صدای خش خش بر گها واضحتر به گوشم میرسیدصدایش کردم خانم؟
سرش را که پایین بود چرخاند و به سختی از لبه کلاهش مرا دید به احترامم بلند شد. من کنارش نشستم و گفتم که بنشیند مزاحم کارش نمیشوم.
خودم را معرفی کردم واز او سوالاتی پرسیدم، آنقدر زیبا حرف میزد که من اصلا دوست نداشتم رشته کلامش را قطع کنم. به من که نگاه میکرد موجی از نور با رنگ چشمانش رنگین کمان میساخت، اما رنگین کمانی که کنارش چشمه بود. چشمه دلتنگی، خستگی، صدایش بغض داشت و من نهایت اندوه را در صدایش میشنیدم که ناراحت بود از دنیا، جامعه، مردم و مسئولین، اما لابلای کلامش میگفت: حتما سرنوشت من این بوده است.
لحظهای در میان چشمان پر از اندوه و اشکش موجی از خوشحالی برق زد. او از روزهای خوب گفت: دانشگاه قبول شدم رشتهای که دوست داشتم آنقدر علاقه داشتمکه تمام لحظات زندگی ام را پر کرده بود من دنیا را رنگارنگ میدیدم رنگهای شاد و زیبا درست مثل دشتی پر از گل که هر تکه اش یک رنگ است.
انتخاب رشته نقاشی را با عشق و علاقه
من دانشجوی رشته نقاشی بودم و این حس و حال و دیدگاهم به زندگی عجیب نبود. با خودممی گفتم هم عشق است هم درآمد دارد تا بتوانم زندگی را بگذرانم.
بالاخره بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی توانستم در شهرداری کار پیدا کنم عشق و علاقهای که به کارم داشتم، باعث میشد زیاد حق و حقوقش برایم مهم نباشد و فکر میکردم جای پیشرفت دارم و شرایط بهتر میشود. ۱۰ سال به عنوان نقاش در مجموعه شهرداری مشغول کار بودم در زیبا سازی شهر ها، نقاشی من روی در و دیوار خیابانها هست. به عنوان مدرس نقاشی هم نهایت تلاشم را میکردم که دانش آموزانم در اوج باشند.
نقاشی هنر است هنری که تمام احساسات انسان را در بر میگیرد. من شبها تا صبح مینشستم و تابلو نقاشی ام را روبه رویم میگذاشتم و با حس درونی دلم نقاشی میکردم. به یاد میآوردم زمانی که دانشجو بودم و استاد از من میخواست نقاشی کنم سوزه هاش احساس بود مثلا میگفت: حس یک درخت را نقاشی کن. سعی میکردم نقاشی ام یک نماد خشک نباشد بلکه سرشار از روح لطیف و احساس باشد که نکتههای زیادی را در خود نهفته دارد. ذوق، تلاش و انگیزه موقعی بیشتر میشود که دلگرم باشی، دلخوش باشی، پیشرفت کنی.
اما روزی که بیرون شدم و دیگر کار به من ندادند تمام آرزوهایم مانند پلی شکست و فرو ریخت. پلی که میتوتنست باعث رد شدنم به دنیای قشنگ تری باشد.
چرا اینقدر ناراحت و دل شکسته شدید؟
برای کسی که نه سایه پدر و مادری به سر داشت و نه منبع درآمدی، با برادری مریض و خواهری مثل خودم، بیکاری سخت بود. نداشتن درامدی ماهیانه حتی کم، سخت بود.
ذوقی که بدون حمایت سرشکسته شد
ذوق من کمکم به سر شکستگی و دل شکستگی تبدیل میشد با خودم میگفتم: کجاست جای هنر و جایگاه هنرمند؟ چه کسی حامی جوانان جامعه است که با انگیزه پای کارند. روزهای سختی را تجربه میکردم بعد از ۱۰ سال کار شهرداری مرا اخراج کرد و دیگر به من کار نداد. گاهی به بچههایی که نقاشی به آنها یاد داده بودم میاندیشیدم گاهی به خلق اثار هنری ام روی دیوارهای شهر و ساعتها به تابلوهای نقاشی ام خیره میشدم و آن همه عشق و علاقه کمکم تبدیل به کینه و نفرت میشد.
روزهایی که کار میکردی یا تدریس میکردی راضی بودی؟
بله خوب بود راضی بودم، اما آن روزها که کارم را از دست دادم به یاد آوردن خاطرات و دستهای کوچک کودکی که روز اول فقط خط خطی بلد بود و روزهای اخر تابلویی زیبا خلق میکرد لبخند تلخی بر لبانم جاری میکرد. تلخ از این بابت که اگر او هم در اینمسیر ادامه بدهد شاید روزی مثل من به بنبست برسد.
جویای کار بودید؟
جویای کار بودم، اما شرایط کار برایم مهیا نمیشد. پدرو مادر من از سالها قبل فوت کرده بودند و من و خواهر و برادرم در خانهای استیجاری زندگی میکردیم.
بیکاری برای من معضل بود و کمکم روحیه ام را از دست دادم یکی دوبار نمایشگاه گذاشتم، اما متاسفانه نه استقبال شد و نه حمایتم کردند. از این رو بیشتر عصبی و گوشه گیر و منزوی شدم و در این مدت خواهرم در مغازهها فروشندگی میکرد تا لنگ نمانیم.
برای بیرون آمدن از این شرایط روحی تلاشی هم کردید؟
از شروع فعالیت در نقاشی تاپوشیدن لباس پاکبانی
یکی از آشنایانم به من پیشنهادی داد و گفت: تابلوهای نقاشی ام را به او بدهم تا به یکی از کشورهای خارجی بفرستد و انجا در نمایشگاهی معرفی شود از این طریق هم حمایت میشوم و هم درامد بسیار خوبی کسب خواهم کرد.
کورسویی از امید در قلبم جرقه زد و با خودم گفتم: حتما شناخته میشوم و آنطور که لایقش هستم و آرزویش را دارم به هنرم ادامه خواهم دادو برای کشورم افتخار خواهمشد. چند وقتی گذشت، به من اطلاع دادند که تابلوهای نقاشی ام در شبکه من و تو خارجی نشان داده میشود.
متاسفانه همینطور بود و خانمی خودش را نقاش تابلوها معرفی میکرد و در مورد خلق صحنههای با احساس هنری توضیحاتی ارائه میداد. آن لحظه انقدر عصبی شده بودم که نمیدانستم چکار کنم. تا مدتها در شوک عصبی بودم و از بی عدالتی زندگی و روزگار کلافه و بی حوصله، اما من خواهر و برادری داشتم که انها هم جزء زندگی ام بودتد و باید زندگی میکردیم. خواهرم در مغازه کار میکرد و من با یک عالمه رویا و ارزوهای خراب شده روی سرم، خودم را در پس توی خانه زندانی کرده بودم. مدت زیادی گذشت، اما نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه شرایط بدتر و پیچیدهتر میشد.
ما نمیتوانستیم کرایه خانه را جور کنیم باید به خودم میامدم و دنبال کار میگشتم همه تابلوهای نقاشی ام را شکستم و از دنیای رنگارنگ مدادها و نقاشی خدا حافظی کردم. بعد از کلی وقت دویدن توانستم به عنوان پاکبان پارک، زیر نطر شهر داری اینجا کار کنم که از شهردار محترم بسیار سپاسگزارم.
از کار فعلی راضی هستی؟
او لبخند تلخی میزند، آهی از ته دل میکشد و میگوید: زندگی خیلی سخت شده است با این تورم و گرانیهای کمر شکن اداره زندگی سخت است و کار کردن در این محیطها شرایط خاص خودش را دارد. ولی خداوند را شکر میکنم که همیشه در تاریکیها، تنهایی و بی کسیها هوای بندگانش را دارد درآمدم کماست، ولی راضی هستم، چون که بیکاری بیماری است.
صحبت اخر شما چیست؟
اگر تحت پوشش کمیته امداد باشیم شاید زندگی ما کمی تغییر کند، چون الان از بهزیستی هم مستمری دریافت نمیکنیم و درآمد ناچیز و اندکما جوابگو نیست.
پاکدامنی یک آزمون الهی است
او تاکید میکند که پاکدامنی و رفتن از مسیری درست در بدترین و سختترین شرایط یک آزمون بزرگ است. آزمونی که هر چقدر هم خطا داشته باشد باید به هدف نهایی اندبشید. اندیشههای ما راه ما را انتخاب میکنند و دختران و زنانجامعه و سرزمینم خیلی باید مواظب باشند و همیشه راه درست را انتخاب کنند.
وی ادامه میدهد: من بیشتر اوقات باید مرد باشم، مردانه صحبت کنم، روحیه ظریف و شکننده دخترانه ام را کنار بگذارم تا دوام بیاورم و باید غرور داشته باشم، عابدی آنقدر زیبا سخن میگوید که من فقط گوش میدهم و اشک میریزم با خودممی گویمای کاش میتوانستمکاری برایش انجام دهم. کاش میشد دنیای خاکستری و سوختهی رنگی اش را به او بازگردانم، اما افسوس.
عابدی میگوید: چتد ماهی است اینحا مشعول است و کمکم به این کار عادت میکند هر چند باز همنگراناست. نگران اینکه نکند دوباره کارش را از دست بدهد.
شیوایی کلامش پرستیدنی است، اما به او میگویم: خسته اش کرده ام و قرار دیگری میگذارم و از او حداحافظی میکنم.
در راه برگشت تمام واژههای پر از بغضش، نگاه نگرانش، دستهای لرزانش و صدای مهربانش در جلو چشمانم مانند فیلمی میگذرد و تکرار میشود و دوباره میگذرد.
بعداز چند وقتی توی پارک منتظرش هستم، اما نمیآید با او تماس میگیرم صدای لرزانش نگرانم میکند و میگوید نمیتواند بیاید.
وقتی دلیلش را میپرسم گریه میکند و میگوید: که برادرش فوت کرده است.
برادر عابدی ناراحتی کلیه داشت و این دو خواهر به سختی و زحمت هزینه خرج داروهای او را تامین میکردند و مدتی به علت از دست دادن کلیهها دیالیز میشد تا اینکه متاسفانه اکنون رحمت خدا رفت.
به راستی عابدی و عابدیها از زندگی چه سهمی دارند. مگر نه این است که باید زندگی کرد. زندگی با این همه سختی و مشکل چقدر دوام میاورد.. مسئولین ما چقدر توانسته اند وجدانخود را راحت کنند. چقدر توانسته اند درد مردم را بشنوند ببینند لمس کنند.
اگر درصدی از این دختران با ناهنجاریهای اجتماعی روبه رو شوند یا به باتلاق فساد رانده شوند چه بر سر جامعه ما خواهد آمد؟
عابدی مبلع حدود ۲ میلیون تا ۲و نیم میلیون تومان از شهرداری بابت پاکبانی حقوق میگیرد و اینقصاوت را به عهده شما میگذارم که با اینمبلغ چگونه میتوان یکماه زندگی کرد.
ضمن تشکر از مسئولین محترم شهرداری که تا حدودی حامی عابدی هستند از مسئولینکمیته امداد امامخمینی (ره) در خواست داریم در صورت امکان این دو خواهر آبرومند را تحت پوشش قرار دهند تا گرهی از گرههای کور زندگی اشان باز شود.. درود بر زنان پاکدامن و سخت کوش سرزمینم که با افتخار مدال پاکدامنی را بر گردن خود دارند.