فرجالله گلسفیدی نامِ کامل بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون است. متولد ۱۳۳۷ روستای گلسفید شهرستان لنگرود، سه پسر دارد که در سینما به عنوان فیلمبردار، کارگردان در پشت صحنه فعالیت میکنند. فرشاد گلسفیدی فیلمبردار یکی از پسران اوست. شروع فعالیت حرفهایاش در سال ۱۳۷۰ با فیلم "سیرک بزرگ" و از نوجوانی بازی در تئاتر را آغاز کرد.
اولین بار به صورت حرفهای در فیلم سینمایی "سیرک بزرگ"، در سال ۱۳۷۰ بازی کرد. با سریال ماجراهای "آقای مشک عنبری" به کارگردانی محمدرضا زهتابی در سال ۱۳۷۰ شناخته شد. از مهمترین آثار او میتوان به مجموعههای تلویزیونی "راه شب"، "هزاران چشم"، "در چشم باد"، "کیمیا"، "ستایش ۲"، "برادر"، "بچه مهندس"، "دادِستان" و در سینما هم فیلم "مسافران" بهرام بیضایی، "مأموریت آقای شادی" و "فرار بزرگ"، اشاره کرد. گلسفیدی میهمانِ این هفته "چهلتیکه" شد. برنامه با برشی از سریال "آرزو" مسعود کرامتی و بازی رضا بابک آغاز شد. میهمانِ این برنامه تلویزیونی با دوران سخت زندگیاش شروع کرد و گفت:
"من مثل تراکتور کار میکردم اصلاً خانه نبودم که بخواهم تلویزیون تماشا کنم. گاهی حتی وقت نمیشد فیلمهای خودم را هم تماشا کنم. من تقریباً هفت و هشت ساله بودم که مادرم را از دست دادم. پدرم مرا از خانه بیرون انداخت. یکی مرا آورد تهران و گذاشت توی تعمیرگاه کار کنم. تنها زندگی میکردم. زیر ماشین، توی تعمیرگاه و خیابان خوابیدم تا بزرگ شدم. ماجرای زندگی مرا بشنوید متوجه میشوید من اصلاً تلویزیون نداشتم که بخواهم تماشا کنم.
من کار میکردم؛ یک آقایی بود که نمیتوانم اسمش را بگویم، مرا برد پیش خودش و هفت هشت سالی از من مراقبت کرد و از طریق او وارد بازیگری شدم. با ایشان میرفتم سر صحنه. بعد به بازیگری علاقهمند شدم و رفتم تئاتر و از تئاتر هم وارد سینما و تلویزیون شدم. تقریباً با تمام بزرگان بازیگری در ایران همکاری کردهام. با آقای مشایخی و آقای نصیریان و... کار کردهام. "موسیقی گوش میکند، همایون شجریان را دوست دارد و کارهای راغبِ جوان را دنبال میکند. سالهای دهه شصت زیر بمباران و فضای تلخ آن زمان، بازیگری میکرد.
بخشهای دیگر این گفتوگوی تلویزیونی را در ادامه بخوانید:
فرجالله گلسفیدی بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون با اشاره به اینکه وقتی سوم دبستان بودم، مادرم فوت کرد، گفت: بچه آخرِ خانواده به دنیا آمد، مادرم به علت خونریزی راهی بیمارستان لاهیجان شد؛ آن موقع هم دکتر آنچنانی نبودند. پزشکان هم گفته بودند او را ببرید منزل، فرزندانش را سیر ببیند چرا که هفت، هشت روز دیگر بیشتر زنده نیست و دقیقاً شبِ هفتم فوت کرد.
او بعد از آن سختیهای زندگیاش را اینطور تعریف کرد: کودکی سختی را پشت سر گذاشتم. شاید باور نکنید کسی اندازه من عذاب نکشیده است. من از بیجایی زیرِ ماشین میخوابیدم. مادرم وصیت کرده بود به پسرعموی مادریم که از من نگهداری کند. او مرا آورد، ۶ ماه هم نگه داشت و دیگر همسرش قبول نکرد و سرگردان بودم. بگذارید از جزئیاتش نگویم ناراحت میشوم. هیچکس تحویلم نمیگرفت.
این بازیگر سینما و تلویزیون درباره اینکه چطور توانست امرار معاش کند، توضیح داد: مرا بردند تعمیرگاهی و شاگرد صافکار شدم. آنها فهمیدند مادر ندارم، ماهی دو تومان حقوق به من دادند. اما شخصی که همسایهمان بود از خیاطهای معروفِ تهران به نام عمو آقای اکبر طالبلو را پیدا کردم و او وقتی ماجرای زندگیام را متوجه شد مرا به خانه برد و همسرش تا مرا دید گفت گل آقا! چرا که بور بودم زاغ و سفید! مرا حمام کردند و برای اولین بار نشستم سر سفره و تازه فهمیدم در بهشتم. وقتی رختخواب پهن کردند واقعاً فکر کردم در بهشت زندگی میکنم.
گلسفیدی تأکید کرد: زندگی خیلی سختی را گذراندم و حتی مجبور شدم در سن ۱۶ سالگی ازدواج کنم. خدا واقعاً مرا نگه داشت و بسیار ساده بگویم از خیلی دیوارهای دشواری با محبتِ خداوند متعال، عبور کردم. تا اینکه یک هنرمند خیلی بزرگ که دوست ندارند نامشان را ببرم مرا در تعمیرگاه دیدند و از آن ذلت به اینجا رسیدم. خیلی جالب است این هنرمند قدیمی به مادرش گفت هیچ فرقی نگذارید و من او را بابا صدا میزدم. خیلی در حقِ من مردانگی کرد و بعدها متوجه شدم که او چه کار بزرگی در حقِ من کرد.
وی در خصوص اینکه چطور وارد عرصه هنر شد، گفت: پنجشنبهها و جمعهها مرا با خودش سرکار میبرد و اینطور به تئاتر و فضای نمایش و سینما علاقهمند شدم. حدوداً ۱۵ سالم بود. تا اینکه رفتم و سر فیلمی و به خاطر اضطراب، فشارم افتاد و مرا به درمانگاه بردند. بعد از آن مدتی گذشت تا سال ۱۳۵۸ یک فیلمی در شیراز، کار کردم و اولین کار در تهران را به نام «سیگنال ایکس» جلوی دوربین رفت. بعد از آن هم سریال ماجراهای آقای مشکمبری و به بیش از ۲۹۰ فیلم و سریال رسید.
علیمردانی مجری برنامه این نکته را مطرح کرد که زندگی شما میتواند تبدیل به فیلمنامه شود؛ او چنین پاسخ داد: اتفاقاً عطاء الله حیاتی چند بار به من گفت قصه زندگیات را بنویسم. نمیدانم چه شد و به کجا رسید. اما دوست ندارم به شخصیت پدرم لطمه بخورد. با اینکه ۳۷ سال حتی نگاهم نکرد، اما من او را دوست داشتم و برایش احترام قائل بودم. وقتی پدرم سکته کرد ۱۳ روز در پشت اتاق سیسییو ماندم؛ موقعی که سر چند تا کار بودم و نمونه بارزش سریال «در چشم باد» بود. بعد از به هوش آمدنِ پدرم، پزشکی از من سؤال کرد که وقتی پدرت تحویلت نمیگیرد چرا آمدی اینجا؟ من نگاهی به دکتر کردم و گفتم خانم دکتر من از پدرم به وجود آمدم و فقط مرا نگاه کرد و نتوانست جواب بدهد و بعد پدرم از این لحظه محبتش آمد.
گلسفیدی که پدرش را بخشیده است و همچنین اشاره کرد: میتوانم بگویم بعضی از سرنوشتها این است. من میخواهم ورق دیگری بزنم پدرم یک شب خانه من آمد و از بیمارستان او را آوردیم. خیلی ناراحت بود؛ از او سؤال کردم چرا آنقدر ناراحتید. گفتند من به تو بد کردم. اما من گفتم اتفاقاً کار خوبی کردی. اگر این اتفاق نمیافتاد امروز به من افتخار نمیکردی. انسان دو خط برای خودش دارد یکی برای خودش و یکی برای دیگران است و دو چهره بازی میکند. او خاطرهای از روزهایی گفت که با یک مقوا و بدونِ روانداز در خیابان میخوابیده و اینطور به سختی بزرگ شده است. گاهاً صبحها از خواب بیدار میشده بدنِ او یخزده است.
بخشی از برنامه آهنگ «بردی از یادم دادی بر بادم» علیرضا افتخاری پخش شد. گلسفیدی جمله طلایی که برنامه "چهلتیکه" تقدیم کرد این بود: "صبور باشید. بخواهید به آن چیزی که میخواهید برسید صبور باشید. ما دو نوع خواستن داریم. یکی اینکه من دوست دارم بروم این میز را بلند کنم و ببرم بالا. دوم اینکه میگوید من این را ببرم و خدا کمکم کند. خداوند آنقدر بزرگ است که فکر میکنم صدایِ همه را میشنود؛ اگر خودمان بخواهیم کمکمان کند. "
او در پایان به محمدعلی کشاورز و جمشید مشایخی اشاره کرد و گفت: دوست دارم برای لحظاتی این دو استاد بزرگ را ببینم و بگویم که چقدر دوستشان داشتم. با محمدعلی کشاورز کار نکردم، اما از منش و انسان بودنشان زیاد شنیدم و آقای مشایخی هم خیلی با من خوب بودند و همیشه هم مثل معلم بودند. با اینکه با آقای کشاورز کار نکردم برایم ارزشمندند و عاشقشان هستم. آقای مشایخی به همه ما هنرمندان درسِ زندگی دادند.