مخاطب 24- جوانی با مراجعه به کلانتری نجفی در مشهد به مشاور و مددکاری اجتماعی گفت: پدرم از ملاکین و خانهای قدیمی بود که روحیهای مستبد داشت و هنگام تنبیه دستهجمعی به التماسهای هیچکدام از اعضای خانواده توجهی نمیکرد. من دوره نوجوانی را به خوشگذرانی و مصرف مشروبات الکلی و بنگ و گل پرداختم و بیشتر اوقاتم را با سر کار گذاشتن دختران میگذراندم و از آنها با وعده ازدواج سوءاستفاده میکردم. هیچگونه دغدغه مالی هم نداشتم چراکه فرزند اول خانواده بودم و پدرم همیشه حساب بانکیام را پر میکرد.
تا اینکه وارد دانشگاه شدم و در حالی در رشته حسابداری تحصیلاتم را به پایان رساندم که با دختری به نام «آفرین» ارتباط داشتم. با آنکه نمیخواستم به دختری دل ببندم، عاشق «آفرین» شدم و بعد از پایان خدمت سربازی از خانوادهام خواستم به خواستگاریش بروند ولی پدر و مادرم بهشدت مخالفت کردند و اعتقاد داشتند این عشقهای هوسآلود فرجامی نخواهد داشت.
در همین روزها بود که مادرم پیشنهاد داد با دخترعمهام «مینا» ازدواج کنم. با آنکه خانواده عمهام از نظر مالی بسیار ضعیف بودند، از شنیدن پاسخ منفی دخترعمهام خیلی ناراحت و متعجب شدم. با وجود این، مادرم آنقدر اصرار کرد و پدرم وعدههای مالی داد که بالاخره قرار و مدار ازدواج را گذاشتیم ولی همه فکر و احساسم پیش «آفرین» بود.
روز جشن عقدکنان همه مهمانها در تالار عروسی منتظرم بودند که من ناگهان تصمیم دیگری گرفتم؛ با خودروی گلآرایی شده و کت و شلوار دامادی به سوی منزل «آفرین» رفتم. خودرو صفر خارجی را که پدرم به عنوان هدیه ازدواج داده بود مقابل منزل آنها پارک کردم و از آفرین خواستم با من به تالار بیاید تا او را به عنوان «عروس» به فامیل و آشنایان معرفی کنم ولی او مخالفت کرد. به همین دلیل پیشنهاد فرار را مطرح کردم اما باز هم قبول نکرد و من با چشمانی اشکآلود به جشن عقدکنان برگشتم و اینگونه با «مینا» نامزد شدم.
در همین رابطه:
هر روز بهانه میگرفتم و با مشاجرههای گوناگون کارمان به قهر وآشتی میکشید. خیلی زود صاحب پسری شدیم اما رفتارهای تلخی با «مینا» داشتم. او همه تلاشش را میکرد تا رضایت مرا جلب کند. به مردی خودخواه و مستبد تبدیل شده بودم و با همسرم مانند یک خدمتکار رفتار میکردم.
«مینا» مانند پروانه دورم میچرخید و ابراز محبت میکرد اما من با مصرف گل و تریاک سرگرم بودم و او را تحقیر میکردم تا اینکه بر اثر یک اشتباه مالی شکست سختی را متحمل شدم و به خانه پدریم در یکی از ویلاهای اطراف مشهد بازگشتم.
با آنکه فرزند دیگرم متولد شده بود، من همچنان به «آفرین» فکر میکردم. او هم با خانواده همسرش دچار اختلاف شده و طلاق گرفته بود. اگرچه میدانستم چند رابطه غیراخلاقی هم دارد، باز هم سراغ او رفتم و حدود ۳ سال به طور پنهانی به این رابطه ادامه دادم. «مینا» هم با آنکه متوجه ماجرا شده بود، سکوت میکرد و چیزی نمیگفت تا اینکه بالاخره کاسه صبرش لبریز شد و به همراه پسر و دخترم به خانه پدرش رفت.
من هم که دنبال این فرصت بودم، «آفرین» را به عقد موقت خودم درآوردم و بدین ترتیب «مینا» از من طلاق گرفت. حالا اگرچه احساس میکردم خوشبخت هستم اما میدانستم خودم را فریب میدهم. «آفرین» به هیچ وجه از من اطاعت نمیکرد و به دنبال خوشگذرانیهای خودش بود. من هم که درگیر اعتیاد بودم چارهای جز سکوت نداشتم.
دیگر هیچکس توجهی به من نداشت و تنها مانده بودم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم خودم را از این گرداب وحشتناک رها کنم. به همین دلیل به سراغ «مینا» رفتم و «آفرین» را در حالی طلاق دادم که زندگیم را نابود کرد. حالا هم اگرچه اعتیاد را کنار گذاشتهام اما زندگیم به بی اعتمادی و اشک و ناله گره خورده است و «مینا» هم روابط عاطفی سردی با من دارد.
با دستور سرهنگ ابراهیم خواجهپور (رئیس کلانتری نجفی مشهد) اقدامات کارشناسی و مشاورهای در این باره به گروه مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری سپرده شد.